شیدا روبه روی پدرش ایستاد و در حالی که اشکهایش قطره قطره بر روی پهنای صورتش سر می خورد، گفت: _" باشه... پس بذارین منم حرف آخرمو بزنم، بابا، من هیچوقت ازدواج نمیکنم اگرم بکنم فقط فرهاد رو به عنوان مرد زندگیم قبول میکنم... همین! " این را گفت و دلشکسته به اتاقش پناه برد، بغضش ترکید و با صدای بلند گریه سرداد...
صبح دلپذیری با شکوه رخ نموده بود، روز زیبایی که از آن بوی آغاز و تازگی به مشام می رسید و در آن همه چیز هویدا بود، جز واژۀ تنفر و بی مهری.
.
.
.